شهاب حسینی: دنبال یک لقمه معرفت می گردم
ویرایش عکس خرداد 99
راسخون:از دیپلم افتخار در جشنواره فجر سال 1386 به خاطر محیا تا دریافت سیمرغ بلورین در سال بعدش به خاطر سوپر استار و حالا هم جایزه ی اول جشن سینمای ایران به خاطر درباره الی وپرسه در مه،جایزه ای که باعث شد مجموعه جوایزش در سینمای ایران کامل شود.گفتگو با این بازیگر دوست داشتنی دارای نکات جالب وخواندنی است:
صحبت مان را از آخرین اتفاق کارنامه ی شما شروع کنیم: شما جایزه ی بهترین بازیگر مرد را گرفتید. آدم، فردای روزی که جایزه می گیرد چه احساسی دارد؟
جایزه ها مشوق ها و انرژی بخش های خوبی اند. انگار در طول راهی که دارید می روید به شما غذای خوبی بدهند تا بتوانید مسیر را ادامه دهید.
دریافت جایزه در کارنامه ی یک بازیگر، نقطه ی مهمی است؟
بله، ولی نقطه ی پایان نیست. در هنر، نقطه ی پایانی وجود ندارد، چون همیشه درصد ناشناخته ها خیلی بیشتر از شناخته هاست. جایزه هیچ وقت برای من هدف نبوده.
ولی نگرفتنش باعث سرخوردگی و دلخوری می شود.
حسینی: معمولا بازتاب های یک کار، زمانی که آن کار نمایش داده می شود، معلوم می شود. ببینید، خیلی از این که بازی من در فیلم دلشکسته دیده نشده ابراز تعجب کردند، ولی الان پرفروش ترین فیلم شبکه ی ویدئویی شده است. این برایم کافی است. آن اتفاقی که می خواستم افتاده. جایزه صرفا یک نشانه است؛ جایزه ای که دیشب گرفتم فقط برایم نشانه ای است از این که در خط درستی دارم حرکت می کنم و انتخاب های درستی داشته ام.
به هر حال، جایزه برای بیشتر بازیگرها هدف است. یکی می گوید دارم کار می کنم تا سیمرغ جشنواره ی فجر را بگیرم، آن یکی می گوید تا ده سال بعد اسکار را می گیرم. بازیگری هم هست که چند سال پشت هم بازی های چشمگیری در چند فیلم دارد و وقتی مورد توجه جشنواره ها قرار نمی گیرد، علنا ابراز دلخوری می کند و می گوید چرا مرا نمی بینید. حتی کسی در حد آل پاچینو هم وقتی اسکار می گیرد، به طعنه می گوید بالاخره نوبت من شد!
تصور می کنم آن نقطه ای که آدم به جایی می رسد که فکر می کند بهترین داوری را خودش در مورد خودش انجام داده و دیگران تشخیص درستی نداشته اند و حق او را نداده اند، آغاز یک سراشیبی است. اینجا باید زنگ خطر برای بازیگر به صدا درآید. چون کار ما نمایش است. وقتی داریم کار نمایش انجام می دهیم، حس مان را از درون به بیرون انتقال می دهیم. زمانی که مشغول این کاریم خودمان شاهد نیستیم کیفیت کارمان چطور است. این که کار ما از بیرون چطور به نظر می رسد، موضوع دیگری است. همه اش به تصوری که ما حین اجرای نقش داریم برنمی گردد. اگر قرار بود بازیگر خودش درباره ی کار خودش قضاوت کند، دیگر نیاز به کارگردان نداشت.
نفهمیدم که بالاخره آن چیزی که شما را اقناع می کند، آن چیزی که درباره ی کیفیت بازی مطمئن تان می کند، چیست؟ می گویید جایزه می تواند یکی از اینها باشد. دیگر چه؟ واکنش مخاطب، شما را مطمئن می کند؟
اگر مجله ی شما فروش بالایی داشته باشد چه حسی دارید؟ خوشحال می شوید، چون فکر می کنید نتیجه ی کارتان دیده شده. این همان لذت اصلی است، حالا چه به عنوان نشریه ی برتر ایران انتخاب بشوید و چه نشوید. میزان استقبال از نشریه ی شما نشان می دهد جایگاه اجتماعی تان کجاست.
البته این مقایسه ی شما شاید در سینما جواب ندهد؛ ممکن است فیلمی پرفروش شود ولی دلیلش کیفیت بازی شما نباشد.
بله، فعلا که پرفروش بودن یک فیلم اصلا دلیل موفقیتش نیست. این روزها کمتر کسی راضی از سالن سینما بیرون می آید.دیشب در طول برگزاری جشن داشتم به این فکر می کردم که همه وقتی می روند روی صحنه، گله و شکایتی از چیزی دارند، اما هیچ کسی به این فکر نمی کند که این فیلم های روی پرده محصول خود ماست. چرا به عملکرد خودمان نگاه نمی کنیم ببینیم ما به عنوان آن جامعه ی فرهنگی که قرار است ایده بدهیم و فکرهای خوب داشته باشیم کجای کاریم؟ وقتی ما چنین فیلم هایی تولید می کنیم، نمی توانیم بیاییم مرتب از همین سینما شکایت کنیم. خود ما هم مقصریم.
به این بحث برمی گردیم، اما اجازه دهید اول تکلیف بحث قبلی را معلوم کنیم؛ جواب سوالم را نگرفتم که در نهایت، فروش فیلم است که شما را قانع می کند کارتان را به عنوان بازیگر درست انجام داده اید یا نظر منتقد یا جایزه ای که می گیرید؟ کجا به آن احساس اطمینان شخصی می رسید؟
هیچ کدام. همه ی اینها نسبی است. قطعی نیست.
یعنی تحمل این را دارید که کسی بیاید و بگوید مثلا نقص در باره ی الی... بازی شماست و بخواهد این را ثابت کند؟!
کاملا، کاملا. اتفاقا دنبال همین هستم! اتفاقا می خواهم یکی بیاید همین را بگوید که ببین، در فلان جای فیلم سر من کلاه نرفت؛ داری بد بازی می کنی. دلم می خواهد یکی اینها را ببیند. همه ی اینها نسبی است. هیچ کدام از این جایزه ها قطعی نیست. دیشب من به عنوان بهترین بازیگر مرد انتخاب شدم، ولی مگر واقعا من بهترین بازیگر مرد این سرزمینم؟نه! من روی صحنه، از بسیاری از بازیگران تئاتر ضعیف ترم. از خیلی از بازیگران سینما هم ضعیف ترم. آقای مهدی هاشمی خیلی از من بهتر است. خیلی ها از من بهترند.
درست، ولی انگیزه ی یک بازیگر این است که بهترین باشد. یک جور خودخواهی در بازیگر وجود دارد که می خواهد دیده شود و به قله ای برسد که همه تحسینش کنند.
آره، این جایزه ها شبیه رکورد زدن برای ورزشکارهاست. مثل این که یک دونده بگوید من می دوم تا فلان رکورد را بزنم و بعد دوندگی را می گذارم کنار. این هم یک جور انتخاب است. اما برای من این رکورد آن قدرها هم قطعیت ندارد.
پس چی؟ به این ترتیب، فقط همان رضایت شخصی باقی می ماند از کاری که انجام می دهید. یعنی دنبال یک جور آرامش و لذت شخصی هستید. این که حس دلپذیری نسبت به نتیجه ی کارتان داشته باشید. این رضایت بر چه مبنا به دست می آید؟ این را می خواهم بفهمم.
مبنایش این است که وقتی فیلم را بازی کردم و تمام شد و نشستم تماشایش کردم، یادم برود که این شهاب حسینی است؛ خودم را نبینم روی پرده. شخصیت را باور کنم و مثل یک تماشاگر به خودم نگاه کنم. چنین فیلمی را دوست دارم. در فیلم که موقع تماشایش از خودم خوشم بیاید و بگویم به به اینجا عجب نگاهی داده ام؛ این کت چقدر بهم می آید، قربان خودم بروم، از این فیلم بدم می آید.
تا حالادر کدام فیلم ها این اتفاق افتاده؟ همین درباره ی الی...؟
در باره ی الی.... این اتفاق افتاد. در سوپراستار هم اتفاق افتاد. در سوپراستار یک جاهایی یادم رفت خودم بازی می کنم و فکر کردم من «کورش زند» هستم که چه آدم مزخرفی هم هست! پرسه در مه را هم هنوز ندیده ام که بفهمم این اتفاق تا چه حد افتاده.
معمولاً همه ی بازیگرها باید یک بار به این سوال جواب بدهند که معیارشان برای پذیرفتن نقش هایشان چیست؟ شما که چنین حساسیت هایی دارید، چرا گاهی اوقات نقش های خیلی ضعیف هم قبول می کنید؟
معیارم این است که ببینم هدف آدمی که نقشی را به من پیشنهاد می دهد از فیلمسازی چیست. پیشنهاد کسی را که از روی شکم سیری همین جوری آمده و می خواهد فیلم بسازد نمی پذیرم. چون چنین آدمی فقط می خواهد یک امپراتوری شصت هفتاد روزه تشکیل بدهد و بنشیند آن بالا دستور بدهد و ما به او احترام بگذاریم. تا ارضا شود.
این جوری فکر می کنید ملعبه ی دست او شده اید.
آره، در بهترین حالت ابزار او می شوی برای لذت شخصی اش. من در این کار به احترام متقابل خیلی اهمیت می دهم. بزرگ ترین بازیگر به یک کارگردان احتیاج دارد که توانایی های او را نشان دهد. بزرگ ترین کارگردان هم به یک بازیگر نیاز داد که مجری درست تفکر و تلقی او باشد. پس کسی لزوما نباید دیگری را زیردست خودش حساب کند. سینما یک کار گروهی است. گروهی که البته تحت رهبری کارگردان اداره می شود، ولی در کنار کارگردان کار می کند. بازیگر فوتبال اگر به خاطر مربی اش بازی کند بازنده است، باید در کنار مربی اش بازی کند تا موفق باشد. بله، من کار ضعیف هم دارم. زمانی بود که صرفا به بالا بردن تعداد فیلم هایم فکر می کردم.
کاملا طبیعی است که در ابتدای کار به این فکر کنید.
آره، مثلا می خواستم زودتر تعداد فیلم هایی که بازی می کنم دو رقمی شود، البته نه به هر قیمت. با خیلی فیلم سازان تازه کار همکاری کردم، به این امید که نتیجه ی خوبی بدهد. نخواستم اشتیاق و انگیزه ی زیاد آنها را بی پاسخ بگذارم. ولی در مواردی کار خلاف انتظار از آب درآمد.
پس می شود حدس زد حالا که به اینجا رسیده اید، به تدریج گزیده کارتر بشوید.
حقیقتش این است که دیگر دنبال یک لقمه معرفت برای خودم می گردم. اگر فیلمی به من چیزی یاد داد، آدم ترم کرد، با واقعیت های بزرگ تری آشنایم کرد، می روم و کار می کنم.
این یک لقمه معرفت همان چیزی است که به خاطرش بازیگر شدید؟
ببین، بگذار برایت بگویم زمانی که ما نوجوان بودیم و تازه داشتیم دنیای دور و برمان را می شناختیم... من و تو باید هم سن و سال باشیم...
من متولد 1352هستم.
بزن قدش! چه ماهی؟
آبان.
من بهمن به دنیا آمدم. خب، پس تو هم دقیقا یادت هست: زمان بچگی ما دستگاه ویدئو جنس قاچاق محسوب می شد. دسترسی به فیلم نداشتیم. من شش-هفت ساله بودم که پدرم یک آپارات خرید و دو تا فیلم دیدم که حسابی یادم مانده؛ یکی جیسون و آرگونات ها بود و یکی هم سندباد، با آن جلوه های ویژه ی عروسکی آن موقع...
صحنه ی جنگ اسکلت ها را در جیسون و آرگونات ها یادم هست، در دنیای بچگی تا مدت ها ذهنم را مشغول کرده بود...
آره، آفرین، چه سکانسی بود. ما با سینما این طوری آشنا شدیم. بعد هم که فیلم های ویدئویی را کرایه می کردیم و می دیدیم. یک دفعه در دو روز بیست تا فیلم می دیدم. وسط اینها همه جور فیلمی بود. فیلم های کمدی معمولی بود، اما ده فرمان هم بود، بن هور هم بود، اسپارتاکوس، محمدرسول الله، غازهای وحشی، شاهین صحرا، آپاچی ها، حماسه ی کئوما... این فیلم های حماسی کم کم آن تصویر خاص از سینما را برای من ساخت؛ سینما برای من شد آن جای دیگر، آن سرزمین خاص با آدم های خاص و روابط جذاب. در بچگی این آدم های بزرگ و کارهای بزرگ شان ما را شیفته می کرد. یادم هست در تلویزیون فیلمی دیدم درباره ی ناپلئون بناپارت. بین آن صحنه های عظیم و جنگ های مفصل، سکانسی یادم ماند که ناپلئون وقتی در روسیه در جنگی شکست می خورد، شب خسته و کوفته برمی گردد به چادرش تا بخوابد می بیند آجودانش روی تختش خوابیده. آجودان را بیدار نمی کند، می نشیند روی صندلی اش و سرش را به دستش تکیه می دهد و می خوابد. این لحظه ها را فقط سینما به وجود می آورد. من شیفته ی این شکوه انسانی شدم و دنبال سینما رفتم. دنبال این سوال بودم که چه جوری می شود مثل آدم های این فیلم ها با شکوه شد.
در آن سن و سال چه راهی برای رسیدن به این شکوه انسانی پیدا کردید؟ چه مسیری طی کردید؟
در آن دوران که همه ی آنها را دور از دسترس می دیدم. کنار درس خواندن می رفتم دنبال مشاغل مختلف. دو سال رفتم در طلاسازی کار کردم! در حالی که پدرم دبیر بود؛ می گفت من دارم به بچه های مردم درس می دهم ولی تو را نتوانستم آدم کنم! مدتی رفتم فوتبالیست شدم؛ در باشگاه نوجوانان پاس بازی می کردم. مدتی رفتم آموزش آرایشگری دیدم. همه جور کاری کردم. دنبال کاراکتر می گشتم برای خودم. تا یک موقعی به این نتیجه رسیدم این کاراکتر را در بازیگری پیدا کنم. به این خاطر آمدم سراغ سینما. اما انصافاً کمتر پیش می آمد در سینمای کشورم فیلمی را ببینم که باعث تکان خوردنم بشود و ایده ی بزرگی در زندگی به من بدهد.
اجرای تلویزیونی کجای این مسیر قرار داشت؟
یک پل بود. یک واسطه برای این که به سینما برسم. مجری گری در تلویزیون باعث می شود تسلط بر لحن و بیان به وجود بیاید. قبل از این، در دانشگاه با بچه های دپارتمان تئاتر آشنا شدم. در کلاس های آقای سمندریان ثبت نام کردم. تئاترهای دانشجویی کار می کردیم. خیلی لذت بخش بود. دو سال برای یک تئاتر تمرین می کردیم تا در یک جشنواره ی دانشجویی دو نوبت اجرا داشته باشیم! غذایمان از صبح تا شب بیسکوییت و چای بود. اینها را تحمل می کردم تا یک روز همان آدم با شکوهه بشوم. تا این که بزرگ تر شدم و فهمیدم دنیا جور دیگری است و آن شکوه، گاهی اوقات در لابه لای همین روابط عادی اجتماعی به دست می آید. انگیزه ام اینها بوده، وگرنه صادقانه و روشن بگویم اگر از اول می دانستم بازیگری قرار است این باشد، قطعا می رفتم دنبال عشق اصلی ام که موسیقی است. من عاشق شنیدن هستم، عاشق نت و ساز. در موسیقی از کارم لذت فردی می برم.
یعنی الان آن لذت را نمی بری؟ یا دیر به دیر نصیبت می شود؟
الان آن لذت در گرو گذشتن از هفت خان رستم است. در سینما باید مسیر سختی را طی کنی تا به آن لذت برسی. قبلا تصورم این نبود که برای رسیدن به یک کار خوب باید این همه مشقت بکشم. حالا ناچارم برای انتخاب نقش به خودم بگویم نمی خواهد دنبال کار خوب باشی، فقط کار بد نکن!
فکر می کنی این وضعیت در سینما در همه ی دنیاست یا مشکل سینمای ایران است؟
خب، به طور کلی فهمیدم سینما یک کار جمعی است و تا همه کارشان را درست و تمیز انجام ندهند، کار تو به عنوان بازیگر دیده نمی شود.
و فهمیدی آن لذتی که در موسیقی می بری، در سینما اصلا به دست نمی آید.
من همین الان هم از موسیقی برای سینما کمک می گیرم. مشکل این است که در سینمای ما برخلاف سینمای استاندارد دنیا که همه چیز در خدمت این است که تو به عنوان بازیگر بروی جلوی دوربین کارت را درست انجام بدهی و چیزی تمرکزت را به هم نزند، همه از بازیگر انتظار دارند در هر شرایطی بهترین بازی را داشته باشد. در سینمای ما، سر صحنه همه چیز دست به دست هم می دهند تا تمرکز بازیگر را نابود کند. لحظه ی بازی تو که می رسد و می روی جلوی دوربین، کسی کاری به اتفاقی که افتاده ندارد، همه منتظرند تو بهترین اجرا را داشته باشی. اشتباه تو دیده خواهد شد. از بازیگر انتظار دارند خیلی حرفه ای بیاید و در یک برداشت کارش را انجام بدهد. این نمی شود. مشکل من سر صحنه همین است.
احتمالا اصغر فرهادی از معدود کارگردان هایی است که این را می فهمد و سرصحنه آرامش مناسب را ایجاد می کند، نه؟
خوشبختی بازیگری که با اصغر فرهادی کار می کند این است که او خودش در دانشگاه، درس نمایش خوانده، بازی را می شناسد و اصلا خودش بازیگر خوبی است. وقتی دارد توضیح می دهد چه می خواهد، حس صورتش جوری است که با خودت می گویی کاش بتوانم دقیقا همین را بازی کنم! نقاط حساس بازیگری را می شناسد، اتود زدن بلد است و می داند بازیگر را چطور هدایت کند.
با نقش هایی که تا الان بازی کرده ای، به آن شکوهی که در سینما دنبالش بودی، رسیدی یا نه؟
راستش بعدا فهمیدم این قضاوتی نیست که خود بازیگر بتواند در مورد خودش انجام بدهد. کرک داگلاس وقتی داشته نقش اسپارتاگوس را بازی می کرده، اگر به با شکوه بودن خودش فکر می کرد، آن نقش ماندگار نمی شد. او غرق در کار خودش بوده و این شکوهمند بودن را من تماشاگر از بیرون تشخیص داده ام. اما فکر می کنم در فیلمی مثل اسکندر، آقای کالین فارل خیلی دنبال این بوده که اسکندر باشکوهی شود و نتیجه، فیلمی شده که حاضر نیستم یک بار دیگر ببینمش.
با توجه به این روحیه ای که توصیف کردی، پس ممکن است یک موقعی بگویی از بازیگری خسته شده ای و می خواهی کنارش بگذاری؟
مدتی است به همین جا رسیده ام! من دو سال تعهدات کاری دارم و وقتی اینها تمام شود، مسلما وقفه ای خواهم داشت. نمی دانم این وقفه چقدر طول بکشد، ولی حتما به این وقفه نیاز دارم تا به رفت و روب و تمیز کردن بایگانی مغزم بپردازم. باید یک بازبینی کلی انجام بدهم. قصد جسارت به پیش کسوت ها را ندارم، ولی من نمی توانم تا سنین پیری منتظر بمانم از دفتری تلفنی بشود و نقشی پیشنهاد شود و آفیشی تعیین کنند. این برایم کافی نیست بخشی از هنر کسب مهارت است. وقتی آن مهارت را کسب کردی، حالا باید بروی سراغ تألیف. هنر تا به تألیف نرسد، پیشه آدم است. من هنرمند می شوم؛ کسی که صاحب نظر است، صاحب فکر است. در اندازه های خودم البته. نه، الان به این نتیجه رسیده ام که با بازیگری اقناع نمی شوم. یا باید رها کنم و بروم سراغ موسیقی، یا بروم پشت دوربین.
یعنی کارگردانی؟
حسینی: اگر بشود.
پس برنامه ریزی جدیدی داری.
ببین، من نزدیک به پانزده سال است همه چیز را فدای کارم کرده ام. خانواده ام، پدر و مادرم، همسرم... بچه ام هفت سالش شده و من نفهمیدم چه جوری هفت سالش شد. اعتراف می کنم سینما، حداقل در ایران این قدر ارزش ندارد. نمی ارزد آدم همه چیز را فدای سینما کند.
این که می گویی «حداقل در ایران» مهم است. جای بحث دارد؛ فکر می کنی این مشکلاتی که سرخورده ات کرده، چقدر به شرایط سینمای ایران مربوط است و چقدرش عمومی است؟
خیلی اش به شرایط سینمای ما مربوط می شود. ببین، ما آدم هایی در سینمای مان داریم که به اندازه ی آقای دی کاپریو باورپذیری می کنند. همان کار را می توانند بکنند. فرق بین ما این است که او در آن سینما به کمک بقیه ی عوامل می تواند دی کاپریو بشود و ما با مختصات این سینما نمی توانیم. در آن سینما، بازیگر نه تنها در کارش موفق می شود، بلکه کم کم از قالب سینما فراتر می رود و تبدیل به یک شخصیت پذیرفته شده ی اجتماعی می شود. پایش به مجامع بزرگ بین المللی بازمی شود. وقتی این اعتبار را پیدا می کنی، مزایایش شامل حال خانواده ات هم می شود و تو به همراه خانواده ات زندگی خوبی می گذرانی. ولی در موقعیتی که ما داریم، خانواده ی من باید از حقش چشم پوشی کند برای این که من رشد کنم و جایزه بگیرم.
پس هم به وضعیت صنفی اعتراض داری و هم به موقعیت اجتماعی بازیگر.
ببین، همه ی اینها با هم انگیزه می سازد. یک وقتی هست که تو می بینی سینمایت پتانسیل و چشم انداز این را دارد که تا ده سال دیگر جایی در اکران جهان پیدا کند. آن قدر که سینما در دنیا بدون فیلم ایرانی معنا نداشته باشد. مثل کره ی جنوبی. مثل هند. مثل خیلی جاهای دیگر. آن وقت انگیزه پیدا می کنی. احساس می کنی در مسیر جهانی شدن داری پیش می روی.
پس می شود گفت یکی- دو سال است به سقف خواسته هایت در محدوده ی سینمای ایران رسیده ای.
وضعیت سینمای ما مثل فوتبال مان شده؛ سقف انتظارمان این است که در جام جهانی حاضر باشیم و هر دفعه زور می زنیم تا نذر و نیاز و قربانی کردن گوسفند تیم مان برود بالا که بتواند سه تا بازی آبرومند در مرحله ی گروهی بکند و برگردد. خب، این به چه دردی می خورد؟ که چی؟ این چه فوتبالی است؟ فوتبالی که نتواند پرچم ما را در یک کشور بالا ببرد به چه دردی می خورد؟ سینمایی که نتواند پرچم ما را بالا ببرد چه فایده ای دارد؟ ما دنبال چه هستیم؟ اگر حرفی در سطح جهانی نداشته باشیم، پس به چه دردی می خوریم؟ وقتی فیلم اصغر فرهادی در برلین جایزه می گیرد، افتخارش مال کیست؟ یک ایرانی که در برلین زندگی می کند، از فردا احترام همسایه اش را احساس می کند. این مگر بد است؟ هنر قرار است به ما این هویت را در جهان بدهد. اعتبار پیدا کنیم. اگر به اینجا نرسیم پس داریم چه کار می کنیم؟ دنبال چی هستیم؟ پول؟ اگر پول و ماشین مدل بالا بخواهم که خب، می روم بیزنس می کنم.
می خواهی بگویی سینمای محلی دیگر در دنیای امروز جایگاهی ندارد، ولی سینمای ما هنوز محلی باقی مانده است.
آره، چون وقتی فیلم های دنیا را می بینم، به این فکر می کنم که جای هشتاد درصد اینها می توانستم باشم، همین کارها را من هم می توانم بکنم. فرق ما این است که در آنجا آن آقای بازیگر سوار بر همه ی دستاوردهای تکنولوژیک سینماست، همه چیز از فیلمنامه تا موسیقی تاکارگردانی و اسپشیال افکت دارد کمک می کند تا راسل کرو بشود گلادیاتور، ولی اینجا برعکس است، همه ی دردسرها سرمن بازیگر ریخته می شود. همه چیز ناقص است و آن وقت یک دفعه همه منتظرند من بازیگر بنشینم در یک نمای دو نفره در یک کافی شاپ معجزه کنم و چشم ها را خیره کنم! این اتفاق شاید یک بار هم رخ دهد، اما با این وضعیت آخرش کفگیر آدم می خورد ته دیگ. نوجوانی که نقش هری پاتر را بازی کرد، امروز در دنیا اعتبار دارد. همه ی این اعتبار را به خاطر قدرت بازیگری اش به دست آورده؟ نه، سوار بر بال خیال انگیز سینما شده. ما اینجا مثل مزرعه داری شده ایم که فقط برای مصرف خودش می کارد و درو می کند. این سینما برای من اقناع کننده نیست.
بعضی ها مشکل را در پول خرج کردن می دانند و می گویند سرمایه گذاری آنها با ما قابل مقایسه نیست.
حسینی: مگر برای ملک سلیمان و یوسف پیامبر و در چشم باد کم خرج کردیم؟ پس چرا مردم می نشینند لاست و 24 را می جوند؟ چرا سریال های ما این تأثیر را نمی گذارند؟ جای ما در فضای جهانی خالی است. چرا تأثیرگذاری فرهنگی در دنیای امروز را جدی نمی گیریم؟ باور کنید شما الان قدرت های اول جهان را خلغ سلاح کنید، آن قدر نگران نخواهند شد که مانع فعالیت فرهنگی شان شوید. از آمریکا سینمایش را بگیرید، آن وقت چه کار می خواهد بکند؟ اما مسئولان ما هیچ وقت بابت کم تأثیر بودن سینمای ایران نگران نمی شوند.
منبع:همشهری 24
999
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}